شروع

ساخت وبلاگ
سلام به هرکسی که این نوشته رو میخونه. من میخوام اول هدفم رو از ساخت این وبلاگ و نوشتن رو بگم. من 44 سالمه و به قول خیلی ها از سن خیلی چیزا گذشتم ولی چون معمولا طوری زندگی میکنیم که هر کاری رو تو زمان خودش نمیتونیم و یا نمیشه انجام بدیم منم تو فکرم خیلی چیزا بود که نتونستم بیشترشو انجام بدم و خوب حالا با داشتن این سن و همسر و یک فرزند، خوب خنده داره که بخوای در موردشون به کسی بگی و یا انجامشون بدی. البته الان خوب دیگه همه اون فکرا دیگه جالب و خواستنی نیستن و به جاش یه فکرای دیگه ای قرار گرفته، خلاصه چون با افکار خیلیها هماهنگ نیست نمیشه مطرحشون کرد و من به این فکر افتادم که بنویسمشون شاید برای خودم یا کس دیگه ای بدرد بخوره . + نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:8  توسط MMJ  |  شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 150 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44

پدرم دیپلمه زمان شاه بود یعنی اینقدر سواد داشت که حافظ رو میخوند و راحت معنی میکرد که الان با این که من و خیلی ها مدارک دانشگاهی داریم نتونیم انجامش بدیم و تو یکی از روستاهای شمال کشور (استان گیلان) به دنیا اومده بود و پدرش یعنی پدر بزرگ من کدخدای اونجا بود و کلی ملک و املاک داشتند که البته پدرم زمان جوانیش بعد از فوت پدرش همه اون زمینها رو بذل و بخشش کرد و از یک زمین باقیمانده باز هم قسمت خوب و خوش قوارشو داد به عمم و بد قواره رو برداشت. در مورد زمین کشاورزی هم همین طور، زمین نزدیک جاده رو داد به خواهرش و دور از جاده رو برداشت به هر حال اون زمان وضعش خوب بود هم خوب خرج میکرد و هم خوب بذل و بخشش میکرد (متاسفانه).  یادم میاد هر وقت میرفتیم روستای پدر و مادرم حدود یک وانت سوغاتی میبردیم برای کل فامیل اونجا که ماشالله هم کم نبودن. خانواده پدرم شامل عمه و یک عموی ناتنی و یک دایی پدری پیر میشد. از اون زمانی که یادمه عموی ناتنی و دایی پیری که بچه هاش ازش نگهداری نمیکردن تو خونه روستایی مون بودن. اطراف اون خونه باغ بزرگ و با حالی داشتیم و یه درخت سیب ترش بزرگ جلوی خونه بود که پدرم با طناب یه تاب برامون روش درست کرده بود. باغمون دو تا درب داشت و دو تا محله رو به هم وصل میکرد و حدود 3000 تا 4000 مترمربع بودش که البته تا ما بزرگ بشیم پدرم قسمتهای بدرد بخورشو فروخت و 1800 مترش موند برای ما 4 شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 160 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44

پدر مادر من یعنی پدر بزرگم خیاط بود و خونه بزرگی نزدیک بازار داشت و یک مغازه خیاطی که مال خودش بود و چند قطعه زمین زراعتی مثل همه روستایی های اونجا و آدم ساکتی هم بوده و خونه و بچه ها رو مادر بزرگم میچرخونده و واسه خودش رئیسی بوده یعنی بچه ها جرائت نداشتن بی اجازه اون جم بخورن و ماشاالله 11 تا بچه هم به دنیا آورده بود که البته 2 تاش مردن و 9 تاش موندن که تو اینا یه پسر بوده و 9 تا دختر و این یه پسر هم پادشاهی میکرده چون قدیمیا پسر رو خیلی دوست داشتن. مادر من بچه پنجم بوده و چهارتا بزرگتر از اون بودن . مادرم تو درساش خیلی زرنگ بوده و زمان شاه جزو پیشاهنگها بوده. دخترا زیاد بودن و طبق رسوم قدیمی دخترا رو زود شوهر میدادن و مادر منم همین طور و با پدرم ازدواج میکنن اون زمان پدرم تهران کارمند بوده و مادرم رو با خودش میبره تهران.  درآمد پدرم خیلی خوب بوده و زندگی خوبی داشتن ولی پدرم خدا بیامرز به فکر پس انداز نبوده و یکی از تفریحاتش هم شکار بوده و برای همین دوستای شکارچی زیادی داشته که بیشترشون وضع مالی خوبی نداشتن و پدر من قاعدتا ساپورتشون می کرد حتی از روستای شمال میومدن تهران و کاراشونو انجام میدادن و خونه ما میموندن چون شکارچی و دوست و آشنای پدرم بودن خلاصه خاطره خوبی نبود. البته پدرم آدم بسیار زحمتکش و درستی بود ولی خوب مثل همه عیبهایی داشت. اینو یادم رفت بگم خونه پدربزرگم (پدری) که شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 141 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44

سال 1367 خواهر بزرگم به دنیا اومد، سال 1352 من و سال 1355 برادر کوچکم و سال 1362 خواهر کوچکم به دنیا اومدیم. از اول که پدرم تهران بود قبل از خونه سازمانی اجاره نشین بود و ظاهرا زمان شاه میگفتن اجاره نشینی و خوش نشینی و برای همین هم پدر نه به فکر خونه خریدن بود و نه به فکر ماشین خریدن چون احساس نیاز نمیکرد مثل خیلی های دیگه البته من از زمانی که یادمه خونه سازمانی بودیم و اجاره نشینی ها رو یادم نیست.  2 تا ازخاله های من تهران زندگی میکردن که شوهر یکیشون تو اداره راه راننده بود و وضعش به سختی خوب بود و اون یکی شوهر خاله کارمند دانشگاه بود که وضعش زیاد خوب نبود ولی پشتکارش زیاد بود همیشه میرفت جاهای پرت تهران زمین و خونه میگرفت و یکی از خونه هاش که یادمه یه زمین تو سعادن آباد گرفته بود که اون زمان بیابون بود یعنی ما وقتی رفتیم خونشون که خیلی هم بزرگ بود دورو برش هیچ خونه ای نبود. البته چندین سال بعد شد بالاشهر شلوغ و چندین برابر پولش زیاد شد. 3 تا از خاله هام هم توی رشت بودن و 3 تا توی روستامون بودن. دایی بزرگوار هم که رشت تشریف داشتن و چون دایی تو خواهرها یکه تاز بود پسراشم که 3 تا پسر هم داشت تو فامیل یکه تاز بودن و از همه بیشتر عزیز بودن و تقریبا هم سن من و برادزم بودن البته چند سالی اونا بزرگتر بودن. من و برادرم هم عاشقشون بودیم چون هم از ما بزرگتر بودن و هم تو فامیل طرفدار زیاد دا شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 171 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44

ما چون اهل گیلان بودیم پسرای محلمون ما رو اذیت میکردن و میگفتن رشتی و مسخره میکردن البته نه همیشه. از بچه گی زمان حاملگی مامانم که خواهر کوچیکمو حامله بود یادمه و یادمه که بابام تربیتش مثل قدیمیا با کتک بود البته نه زیاد ولی بود. یادمه تو حیاطمون یه زمانی خرگوش داشتیم یه خرگوش سفید . تو یه برهه ای از زمان یادمه که نفت پیدا نمیشد و بابام برای گرمایش بخاری هیزمی گذاشته بود و میرفتیم از جنگل نزدیک محل کار پدرمون چوب میاوردیم و وقتی بخاری رو روشن میکردیم کل محله رو دود میگرفت ولی همه مخصوصا فامیلا عاشقش بودن چون هم یاد شمال میفتادن و هم خیلی خوب تو زمستون تهران گرم میکرد . بابام چون شکارچی بود تاکسی درمی بلد بود یعنی بلد بود پرنده ها رو خشک کنه و مثل مجسمه درست کنه که دکوری تو خونه استفاده کنن. یه بار یه عقاب زنده آورده بودن که بابام تاکسی درمی کنه البته معمولا پرنده های مرده رو تاکسی درمی میکنن ولی این دفعه زنده بود و یه مدتی تو خونه ما بود و چون بابام نتونست بکشتش پسش داد. از شکار و شکارچی بودن من فقط رفتن به شکارشو دوست دارم چند باری من و برادرم با بابام رفتیم شکار خیلی با حال بود مثلا 5 صبح بیدار میشدیم و میرفتیم اطراف تهران و دنبال شکار پرنده و من از این روال خوشم میومد. پدرم زمان شاه 2 تا تفنگ ساچمه ای ته پر داشت و وقتی انقلاب شده گفتند که هر کسی فقط باید یه تفنگ داشته باشه و مجب شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 161 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44

وضع مالی پدرم زمان شاه خیلی خوب بود ولی هرچقدر از انقلاب میگذشت و هزینه ها بالاتر میرفت و ما هم بزرگ میشدیم وضع اقتصادی خانواده پایین میومد چون درآمد پدرم ثابت بود. یادمه من که میرفتم دبیرستان باید با ماشین میرفتم چون محلش نزدیک چهارراه نادری بود و مادر روزی 3 تومن (30 ریال) پول میداد برای کرایه ماشین، صبحها من میرفتم میدون راه آهن و سوار اتوبوس میشدم چون اول ایستگاه بود راحت و بی دردسر میرفتم ولی برگشت اگر میخواستم با اتوبوس بیام شاید بعضی اوقات تا نیم ساعت یا بیشتر باید میموندم تا اتوبوس میومد و یا با مینی بوس که خیلی زیادتر بود میومدم. بلیط اتوبوس 10 ریال بود و کرایه مینی بوس 20 ریال و من بیشتر اوقات با اتوبوس بر می گشتم تا 10 ریال از پولم برام بمونه. خلاصه همیشه به یاری خدا با توجه به پس اندازهایی که میکردم کم و بیش یه ذره پول داشتم. کارمندای زیر دست پدرم برعکس پدرم خیلی زرنگ بودن و در کنار اداره کارهای دیگه ای هم میکردن و پس از بازنشستگی پدر من هیچی نداشت ولی بعضی از کارمندای زیر دستش حسابی برای خودشون تو تهران خونه و شرکت و غیره داشتن. پدر خدا بیامرز من نه فکر اقتصادی داشت و نه از داشته هاش درست استفاده کرد خدا بیامرزتش. از طرف اداره به پدرم و تمام کارمندا زمین داده بودن به کارمندای معمولی 300 مت و به رئیس ها 500 مت و پدر من هم 500 متر زمین رسید تو نزدیکای شهرک المپیک الان ته شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 153 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44

من دبیرستان رو میگذروندم و مثل همه جوون ها از گذر روزگار خبر نداشتم . سال آخر دبیرستان من به سختی مریض شدم و سینم به شدت چرک کرده بود و من آنقدر ضعیف شده بودم که منو میگرفتن و بلند میکردن و جابجا میکردن و هر شش ساعت یه آمپول چرک خشک کن به من میزدن خلاصه اون سال من با زحمت دیپلمم رو گرفتم (بدون تجدید) ولی دانشگاه قبول نشدم و سال بعدش برای کنکور خوندم و فوق دیپلم نقشه برداری دانشگاه تبریز قبول شدم. برای کنکور من و دوستم رامین میرفتیم کتابخونه سبزه میدون رشت از صبح تا بعدازظهر یکسره میموندیم و درس میخوندیم و آخرشم من فوق دیپلم قبول شدم و اون دانشگاه قبول نشد و رفت سربازی. وقتی رفتم دانشگاه تبریز ترم اول با 3 نفر دیگه تو یه اتاق بودیم که که یکیش مشهدی بود که ما با هم زیاد کنتاکت داشتیم اسمش مجید بود، من هنوز اخلاقهای بچه گیمو داشتم و اونم همین طور  ولی تو اون 2 سالی که اونجا بودم خیلی از لحاظ روابط اجتماعی تغییر کردم . سختی های خودشو داشت ولی یه کم بزرگ شدم . اونجا بعد از چهار ترم یه پروژه ای برای بچه های نقشه برداری میذاشتن که تو تابستون آخر بود و 2 ماه تابستون ما تو تبریز میرفتیم برداشت نقشه برداری انجام میدادیم و بر میگشتیم خوابگاه و آخر هم باید کل عوارض اون منطقه رو به صورت توپوگرافی میکشیدیم و تحویل میدادیم و نمره میگرفتیم. من تو انجام عملیات نقشه برداری خیلی زرنگ بودم و دقتم هم ب شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 172 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44